سلام دلفان– سایت نسیم دلفان نوشت: امروز عید فطر بود روز پاداش ، روز عیدی خداوند تبارک و تعالی به بندگان صالح خود ، صبح زودمان را با لبخند راهی محل برگزاری نماز عید فطر شدیم ، نمازمان را در حال و هوایی کاملأ معنوی به پایان رساندیم ، امروز روز زکات فطریه بود ، امروز روز نگاه ویژه خداوند و بندگان مؤمن او به تهی دستان و نیازمندان بود…
نیازمندان ، آخ این کلمه نیازمندان چقدر برایم امروز با روزهای دیگر فرق می کرد ، نیازمندان …
راستی چه چیز باعث می شود به شخصی یا خانواده ای بگوییم نیازمند ؟ اصلأ خانواده نیازمند چه کسانی هستند؟ می گویند امروزه خانواده ای وجود ندارد که سر بی شام بر بالین بگذارد ، آیا واقعیت امر همین است؟ اما برخی اوقات دیدن یکسری صحنه ها باعث می گردد باورمان نشود “امروزه خانواده ای وجود ندارد که سر بی شام بر بالین بگذارد”
امروز عصر بس از کلی اعتراض بچه هایم ، به اینکه چرا ما را بیرون نمی بری ، متقاعد شدم با آنان سری به باغ یکی از دوستان بزنیم ، راه افتادیم …
در اولین پیچ های جاده بادآور بودیم که با گذاشتن از کنار محل تجمع آشغال های شهر چشمم به یک صحنه درد آور افتاد ، شاید این چنین صحنه هایی را بارها و بارها دیده بودم اما همانطور که گفتم امروز معنی و مفهوم کلمه ای بنام نیازمند برایم با روزهای دیگه فرق داشت ، صبح مان را هم با زکات فطره شروع کرده بودیم ، زکاتی که برای نیازمندان بود ، حق نیازمندان بود…
امروز با دیدن دو پسر بچه در میان آشغال های کنار جاده قلبم فرو ریخت ، من با بچه هایم راهی تفریح بودم اما این دو بچه نیازمند …
خدایا ، اینها با این سر و وضع در میان زباله های متعفن چه میکردند؟ مگر اینها خانواده ندارند؟ آیا واقعأ نیاز انسان را به هر کاری وادار میکند!!!
چند متری جلوتر ایستادیم ، فرمان دلم چیز دیگری بود ، دلم می گفت : لحظه ای درنگ کن ، مگر ادعا نداری که خبرنگاری؟ مگر همین دیروز ۱۷ مرداد ماه روز خبرنگار نبود و از دغدغه های کاری ات نمی گفتی ! مگر همین دیروز نبود که گفتی کار خبرنگار عبادت است؟ خدمت به خلق است؟
دلم گفت : باز که ایستاده ای ! پیاده شو از این آهن پاره ، برو چند کلامی با این دو نیازمند همکلام شو ، امروز روز نیازمندان هم هست برو …
پیاده شدم ، اما به بچه هایم توصیه کردم جلو نیایند ترسیدم اگر جلو آیند آن دو خجالت بکشند و یا آهی از دل …
<
آرام به طرفشان راهی شدم ، به محض اینکه چشمشان به من افتاد خواستند فرار کنند…
اما من با لبخندی آرامشان کردم ، گفتم آمده ام چند لحظه کنارتان باشم ، نکند از مهمان بدتان می آید ، یکی از آنها سن کمتری داشت او هم با لبخدی مرا مهمان کرد و با تکاندن زیر انداز کهنه ای که زیرشان بود از من خواست بنشینم.
نشستم ، بوی خوبی آنجا نمیامد ، هیچ شباهتی به مهمانی نداشت ، اما مهمان نوازها کاملأ مهمان نواز بودند ، چیزی نداشتند پذیرایی کنند ، تنها دارایی شان لبخندی بود که آن را نثارمان کردند ،
ابتدا با ع س هم کلام شدم ، “ع . س” ۸ سال داشت کلاس دوم رو تمام کرده بود معدلش هم بد نبود ، پدرش شغل دائمی نداشت ، هر کاری ازش بر می اومده انجام داده ، اما اداره یک خانواده چند نفره با این اوضاع بحرانی اقتصاد کشور ما کار سختی است ، ع س گفت : باید کمکش کنم ، پدرش را می گفت ، حداقل باید هزینه خودم رو در بیارم ، من حتی روزهایی که درس میخوانم بازهم کار میکنم ، چاره ای ندارم
لبخدی زد و به آشغال ها نگاهی انداخت و گفت : کار دیگه ای ازم بر نمیاد…
سکوتش نشون داد دوست نداره بیشتر توضیح بده…
نگاهم را به سمت نفر بعدی بردم ، اسمش ” آ . م ” بود ، ۱۰ ساله داشت ، کلاس چهارم رو تموم کرده بود ، آ . م خیلی کم حرف تر از اون یکی به نظر میامد، شایدم چون سنش بیشتر بود خجالت می کشید ، پدرش همین شغل رو داشت و از این راه درآمد بخور و نمیری داشت ،
سرش رو پایین انداخت ، خودش خوب می دونست کارش چندان کار آبرومندی نیست اما …
گفتم : از میون این اشغال ها چی گیرتون میاد؟
گفت : هر چیزی که به درد فروش بخوره !
بله ، نیاز هردوی این بچه های شیرین زبان رو به این محل کشیده بود ، نیاز ، نیاز ، نیاز…
خدایا ، از فطریه های امروز چیزی هم به این پرورش یافتگان زحمت و رنج می رسد؟
