جوانی بیست و چند ساله که دردهایم در اوایل درد نان و پول تو جیبی مدرسه و دعوای زنگ آخر مدرسه بود ولی حالا پس از سالها از آن دوره، دردی سنگینتر از دعوای زنگ آخر مدرسه و درد جور کردن پول اردو و … و دردی مشابه درد محرومیت در وجودم ریشه زده است، درمانش نکردند، درمانش نکردم، و اکنون ده، دوازده، پانزده سالی است که این درد ریشههایش را محکمتر، شاخ و برگش را پربارتر کرده است، چه کنم که دیارم و شهرم دلسوزی نداشت و ندارد حتی، شاید خدا هم از وجود دلفان …. .
از پیشرفت و آبادانی شهرهایی که در نزدیکی شهرم بودند حرصم گرفته بود نه به خاطر پیشرفتشان به خاطر بیصاحب بودن شهرمان.
دلم برای سینما سعید برای این که یک بار دیگر بی پلا مار را روی صندلیهایش ببینم، میسوزد که دیگر نمیتواند گرمای وجود نورآبادیها را روی صندلیهایش حس کند، دلم برای پارکی که وسایل بازیاش دارد زنگ میزند میسوزد، دلم برای سرمایههایی که دارند از شهرم میروند میسوزد، دلم برای بیکسی شهرم میسوزد، از محروم ماندن مردمانش در عذابم، از متروکه ماندن راههایش، دلم برای زمین فوتبالی که اگر نباشد بهتر است میسوزد، دلم برای دختر و پسرانش که بزرگترین آرزویشان قبولی در دانشگاهی دو سه ساعت دورتر از شهرشان است میسوزد، به تنگ آمده اند از این همه خالی بودن شهر از هر چیز از ، از ، از … اما چه شد ؟
های نورآباد!!!
دلسوزهای تو کجا هستند؟؟؟
های نورآباد!!!
چه دلهایی برای محرومیت تو و فرزندان تو نمیتپد!!!؟؟؟
…. از این واضح تر چه بگویم ؟! اگر مسوولین در قبال مسوولیتشان حرکتی از خود نشان داده بودند اینگونه نبودیم ، بودیم؟!
اگر مسوولی خودش را مسوول این همه کاستیها و کمیها میدانست، هرگز سر آسوده بر زمین نمینهاد، مینهاد؟! هرگز شب خواب راحت نداشت و اگر مردم همت داشتند، اگر هم دل بودند …. چه بگویم ؟ از چه بنالم ؟
چون نیک نگه کرد پر خویش در آن دید ، گفت : از چه بنالیم که از ماست که بر ماست.
نورآبادیهای عزیز بیایید بربای یکبار هم شده دلمان برای شهرمان بسوزد باور کنید میتوانیم این تغییر را به نام خودمان سند بزنیم و در تاریخ سلسله و دلفان ماندگار شویم و مانند گذشتگان معاصرمان انتخابی از روی احساسات نداشته باشیم.
به امید روزی که نورآباد آباد تر از همیشه شود.
امیرحافظ