خودش میگوید یک لر اصیل است. او زاده و پرورده دیار لرستان است و آن گاه که از خدماتش به تاریخ و فرهنگ لرستان، سخن به زبان میآورد، میتوانی برق شوق را در چشمانش ببینی. همانطور که وقتی درباره مسألهای غمانگیز یا نگرانکننده در آن منطقه صحبت میکند، گاه ممکن است قطره اشکی در چشمانش جمع شود. چنان
عرق به لرستان دارد که با شهامت و شجاعت از زبان لری دفاع میکند و میگوید که ما حتی در پاریس هم، زبان نخستمان لری است. او همین حس را – البته در وجهی وسیعتر – به ایران دارد.
سلام دلفان به نقل از یافته،«حمید ایزدپناه» که درست 17 روز پیش، 82 ساله شد، شاید در قیاس با آنانی که هر روز یک کتاب منتشر میکنند و یک مقاله مینویسند، نام چندان شناخته شدهای نباشد، اما اهل دقت، با نامش و کارش آشنایند و او را سرباز وطن میدانند؛ هم او بود که پس از انتصاب به ریاست اداره فرهنگ و هنر لرستان در سال 1348، «قلعه فلک الافلاک» را که تا آن زمان دژ نظامی بود به مردم بازگرداند و بدل به موزه مردمشناسی ساخت. جز این، او جوانان بسیاری در هنرهای مختلف بهویژه موسیقی و تئاتر را از این خطه، به کشور معرفی کرد. در حوزه مکتوبات هم، مهمترین اثرش ( از میان 16 کتابی که منتشر ساخته است )، «آثار باستانی و تاریخی لرستان» و بعد، «شاهنامه لکی» است. ناگفته نماند کشف نقاشیهای باستانی غار دوشه و میرملاس از اولین اکتشافات مهمش در عرصه لرستان پژوهی بود؛ اما ایزدپناه، دستی بر آتش سرایش شعر هم دارد و به «صفا» متخلص است. همه اینها، دلایل کمی نبود که از فرصت اقامت کوتاهمدتش در ایران، در خردادماه امسال، ساده بگذریم چراکه او حالا دیگر 19 سالی میشود که رخت اقامت در پاریس افکنده است. او با وجود درد شدید کمر پدرانه پذیرایمان شد و به پرسشهای ما پاسخ گفت. متن کامل این گفتوگو را میخوانید:
من در هفتسالگی پدرم را از دست دادم و مادرم را نیز در 9 سالگی. در خانه ما، همیشه داستانهای تاریخی و حماسی خوانده میشد و من هم از 10 سالگی بهراحتی مینوشتم. آن دوران، تازه مدرسه رفتن در خرمآباد شروع شده بود. در خرمآباد مدرسههای 15 بهمن و شاپور بود که من به مدرسه شاپور میرفتم. مدیر مدرسه ما آقای دعوتی از اهالی قم و شخص معتبر و خوبی بود و همسر ایشان هم خواهر مرحوم میرزاده عشقی بود. در مدرسه، موسیقی تدریس میشد و معلم ما، شخصی بود به نام پدر که یک پیرمرد خوشسیما با یک شنل بر دوش بود که به ما موسیقی یاد میداد. آن زمان، بیماریها هم زیاد بود و در این میان مالاریا شیوع بسیاری داشت و حرف اول را میزد. حتی در مدرسه به ما قرص مالاریا میدادند.
کودک بودیم و در میان ما، هیجانی بود که جنگ است؛ اما روزی را به یاد میآورم که در روستایمان، چشمم به چند هواپیما در بالای سرم افتاد. آمدند و اعلامیه ریختند و تهدید کردند و رفتند. اتفاقاً من آن اعلامیه را تا مدتها داشتم ولی گم شد. انگلیسیها اعلامیه را ریختند. میگفتند ای مردم ایران، هزاران آلمانی در خاک شما هستند، به آنها پناه ندهید و تحویلشان دهید.
بله، چشمتان روز بد نبیند. نخستین روزی که آمدند، ما کوچک بودیم و پدرم تازه فوت کرده بود. خانه یکی از اقواممان، زیرزمین داشت. وقتی میگفتند بمباران است، در آنجا پنهان میشدیم ولی عملاً بمباران نمیشد. اما مدتی بعد، در یک بعدازظهر شوم، خارجیها با ماشینهای زرهیشان وارد خرمآباد شدند و از آن روز دیگر، وطن به اشغال بیگانگان درآمد.
نه، چون دنبال قضایای سیاسی نبودم ولی شرح ماجرا را شنیدم.
ما شهری بودیم.
فضا، فرهنگی نبود. مدارس تازه شروع شده بود و مردم خیلی فقیر بودند.
28 مرداد یادم است که مدرسه میرفتم.
بله، محصل بودم. به یاد دارم که عدهای آمدند بیرون و بعدازظهر آن روز، با شعار زندهباد شاه، ورق برگشت.
از بازداشتها نمیدانم، اما آن موقع هنوز ساواک تشکیل نشده بود و این بگیروببندها، یکی دست رکن 2 ارتش و دیگر، در دست شهربانی بود.
در سال 1332 معلم شدم و بعد دیپلم گرفتم. سال 1336 بود که به دانشکده افسری رفتم و قبول هم شدم اما نرفتم. تا آنکه تصمیم گرفتم به دانشگاه تهران بروم که چند رشته آزاد داشت. آن سال به سبب مشکلاتی که داشتم، به دانشگاه نرسیدم. اما یک سال بعد، قبول شدم و به دانشگاه تهران رفتم. درست در همان سالی که ازدواج کردم.
آن موقع رشته تازهای به نام فرهنگ اسلامی آمده بود.
بله، فروزان فر رئیس بود و دکتر گلشن معاون بود.
دکتر منوچهر ستوده و دکتر آریانپور را بهخاطر دارم.
بله.
بله، پایاننامه لیسانس بود که بعد تکمیلش کردم. اما اتفاق دیگری رخ داد که به انتشار کتاب منجر شد. روزی از طرف اداره فرهنگعامه که وابسته به وزارت معارف بود، سه مردمشناس آمدند و دیدند که در فضای غریبی زندگی میکنم. سپس کتاب را گرفتند و بردند تا آنکه در سال 1345 از سوی انجمن فرهنگ ایران باستان منتشر شد.
ساده نبود. برای این کار خودم چون لر بودم، بیشتر واژهها را میدانستم که چگونه هستند و مینویسند. اما برای بعضی واژههای خاص که میان پیرمردها و پیرزنها رواج داشت و من نشنیده بودم، از آنها میپرسیدم و یادداشت میکردم و واژهها را با استاد ستوده انتخاب میکردم.

اخلاقش و علمش، اصلاً منبع فیض بود. البته آدم انعطافپذیری هم بود. روز اول که سر کلاس ایشان رفتم، کتاب «جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی» نوشته گای لسترنج را درس میداد که اتفاقاً بخش لرستان بود. وقتی به لرستان رسید، یا من میخواندم یا شخص دیگر، خاطرم نیست اما خدمتشان عرض کردم که اشتباه نوشته است. گفت چطور؟ گفتم اینجا نوشته شده که رود گاماسیاب از الوند سرچشمه میگیرد و به دریاچه قم میریزد. این حقیقت ندارد؛ گاماسیاب یعنی ماهی که مربوط به افسانه گاوماهی است. چشمه پرآبی که مقداری از آن، از کوهی به نام گرین (در الشتر) سرچشمه میگیرد، قسمتی به نهاوند و بخش دیگری به خرمآباد میریزد. آن قسمتی که به نهاوند میریزد، به کرمانشاه میآید تا به قرهسو میرسد و پس از پیچ کوتاهی، به لرستان میآید که اسمش سیمره میشود. یک رودخانه هم از شمال شرقی خرمآباد به نام کشکان سرچشمه میگیرد و در پلدختر به تلاقی میرسند که آنجا مرکز مهرپرستی بوده است و حتی به «مهرگان کده» هم معروف بوده است. الآن هماسم کوهش مهر است. من رفتهام و سالها در آنجا به پژوهش پرداختهام اما نمیدانم چه اصراری است برخی دانشمندان برای ما خط بنویسند که «مهر» از هند آمده است. آقای ستوده که این را شنید، مرا پذیرفت. بعد از آن دیگر با ایشان رابطه مراد و مریدی پیدا کردیم. با دکتر ستوده، دوباره خط کوفی را مطالعه کردیم. چون سه سنگنبشته کوفی برای قرن سوم پیدا کردم و از دکتر تقاضا کردم، آمدند و آنها را خواندند.
بله، با ایرج هم بهموازات دکتر ستوده، با همدیگر ارتباط داشتیم. ایرج هم منبع فیض بود. وقتی دکتر ستوده معرفی کرد، هر موقع گرفتاری داشتم و کار تحقیق مشکل بود، به کتابخانهاش میرفتم. مثل الآن نبود که مشکل، با جستوجو در اینترنت حل شود. خیلی از منابع ترجمه نشده بود. مثلاً من که میخواستم درباره لرستان تحقیق کنم، منابع فارسی بسیار کمی داشتم. حتی در اروپا هم، منابع یونانی، بهتدریج در حال ترجمه بود. من باید برای تحقیق به تهران میآمدم و به دو کتابخانه مجلس شورای ملی و مجلس سنا میرفتم. ایرج افشار هم تازه کتابخانه دانشگاه را راه انداخته بود که پایم به آنجا باز شد. مدام باهم ارتباط داشتیم و راهنماییام میکرد.
بله، با ایرج، مثل گوشت و استخوان یکی بودیم.
بله، کیکاووس در آنجا رئیس بود. یک کتابخانه دیگر بود که برای آستان قدس بود ولی آن مشکلاتی داشت. رفتوآمد به آنجا شرایط خاصی میطلبید اما کار مرا مجلس سنا حل میکرد.
آنهم داستانی دارد. من در آموزشوپرورش، کار تحقیقی میکردم. در آن زمان، منطقه لرستان و راههایش امنیت نداشت. اما وقتی جاده کشیدند، امنیت ایجاد شد و تازه بوی فرهنگ از لرستان گذشت. علتش هم فقر و بدبختی بود که آنهم داستانی دارد. اما پس از ششم دبستان، مدتی دنبال تحصیل نرفتم و میخواستم کاسب شوم. آن زمان در خانه عمویم بودم که آنجا سرمنزل بزرگان بود و آمد و رفت فامیلی برقرار بود. آنجا (در 12 سالگی) وقتی عمویم درباره مسائل مختلف صحبت میکرد، یادداشت میکردم؛ وقتی درباره جنگ ساوه یا خالوقربان هرسینی صحبت میشد، شاهد این قصهها بودم و یادداشت میکردم. سپس به معرفی سنگنبشتهها در مجله یغما پرداختم که دو سه مقاله از من در آنجا منتشر شد. در مجله راهنمای کتاب ایرج افشار هم به نظرم از شماره نخست، مقاله داشتم. پس از این بود که کار اداره فرهنگ و هنر لرستان را به گردن من انداختند. البته پیش از آن مدتی رئیس دادگاه اداری استان هم بود. همه اینها باعث شد با هیأتهای حفاری سروکار داشته باشم و در این اثنا، انجمن آثار ملی (انجمن آثار و مفاخر فرهنگی کنونی) از من دعوت کرد.
بله، سپهبد آق اقلی و محمدتقی مصطفوی آنجا بودند که هر دو، انسانهای بزرگی بودند. نمیدانم چه کسی مرا معرفی کرده بود اما از من برای تألیف کتاب «آثار باستانی و تاریخی لرستان» دعوت کردند. وقتی به انجمن رفتم، خیلی گرم و مهربانانه با من روبهرو شدند و برای جلد اول، قرارداد 30 هزارتومانی بستند.
نه، کمی پس از آن. از آن مبلغ، 10 هزار تومان پیشپرداخت به من دادند و قرار شد دو قسط بعدی، پس از اتمام کار و پس از چاپ کتاب باشد. با دکتر ستوده رفتیم و دوربین فلکس خریدیم. کار با آن را یاد گرفتم و در خانه هم آتلیه راه انداختم.

اول تحقیقات میدانی بود و بعد تمام اینها را نوشتم که در سال 1350 منتشر و برگزیده کتاب سال شد.
صددرصد، من نمیتوانستم بدون مشاهده میدانی بنویسم که این سنگ و آن بنا کجاست. در آموزشوپرورش هم که بودم، وقتی از دانشگاه رایس امریکا برای تحقیق درباره غارهای لرستان میآمدند، من میرفتم و سر میزدم. البته دخالتی در کارشان نمیکردم و فقط سر میزدم که اگر مشکل در کارشان است،کمکشان کنم.
بله، میآمدند ولی بهسختی. مثلاً وقتی سر هنری راولینسون؛ شرق شناس انگلیسی به پشتکوه آمد، او را تهدید به مرگ کردند و شبانه فرار کرد.
بله، وزارت معارف و اوقاف به سه بخش تقسیم شد: وزارت علوم، وزارت آموزش و پرورش و وزارت فرهنگ و هنر. فرهنگ و هنر، مرا پیشنهاد کرده بودند. روزی که به وزارت فرهنگ و هنر رفتم، مرا به اصفهان فرستادند. درست روزی بود که فرشهای عکس رهبران کشورها را برای جشن 2500 ساله میبافتند. همه هنرمندان انگشت طلایی، چهرهآفرینی میکردند. آن موقع رئیس آنجا مرحوم اشراقی بود و آنجا کارهایی کردم. اما وقتی به تهران برگشتم، من معلم، درخواست کردم تا وزیر فرهنگ و هنر؛ مهراد پهلبد را ملاقات کنم. من همیشه رنج میبردم که قلعه فلک الافلاک را زندان مینامیدند. وقت گرفتم و رفتم. با احترام با من برخورد شد. گفتم چیزهایی یاد گرفتهام ولی من یک هدف دارم که اینجا آمدم. کمی در چشمم نگاه کرد و گفت چیست؟ گفتم من لر هستم. دلم میخواهد که قلعه فلک الافلاک را از ارتش بگیریم و موزه کنم. او هم گفت که چه کاری از این بهتر.
بله، البته از خیلی وقتها پیش برای گرفتن این قلعه کار شده بود، زیرا پشت آن، میدان مشق و پادگان بود و امکانی وجود داشت. گفت من کمکت میکنم. گفتم من هم با این قول سر کار میروم. اتاقی از انبار فرمانداری کل – که آن زمان هوشنگ ناظمی ادارهاش میکرد – به من دادند و با یک میز و دو صندلی. کار را با دید خیلی مطلوب شروع کردم. گفتم اگر اینها را بخواهم اول کار میگویند اعتبار نداریم. به من یک منشی داده بودند و یک مستخدم. حقوقم هم حقوق معلمی نبود و کمتر بود. نامهای به وزیر نوشتم که من حقوقم کمتر از معلمی است و نمیتوانم و میخواهم به معلمی برگردم. شنیدند و بودجه را تأمین کردند.
سال اول که تمام شد، از سالهای بعد، آنها سراغ ما آمدند زیرا من میخواستم لرستان را که آبستن این وقایع فرهنگی بود، مطرح کنم. نتیجه آنهم پیدا شدن چهرههای خوبی در موسیقی، تئاتر و خطاطی بود و جالب است بدانید مسعود رایگان هم در گروه تئاتر من فعالیت میکرد. در فاصله آنیک سال، یک نامه آمد که باعث دگرگونیام شد. آن نامه، نامه انتقال جالب قلعه فلک الافلاک به اداره فرهنگ و هنر بود. آن روز از خوشحالی نمیدانستم چه کنم.
1348
ویرانهای تحویل گرفتم و قلعه را دوباره با مشخصات خودش ساختیم. هیچکس هم نبود از او کمک بگیریم و فضای تلخی بود.
این قلعه ساسانی که نامش دژ شاپورخواست است، در طول تاریخ چند اسم داشت. یکی از نوههای قاجار در شاخه شمال شرقی قلعه، جایی میسازد و میگوید که این بالاترین است و آن را فلک الافلاک نام میگذارد. والّا اسمش فلک الافلاک نبود. از روزی که ما مسئولیت آن را برعهده گرفتیم، دیدیم که وضعمان خیلی خراب است، خرابی از هر نظر. اولاً کف و سقف آجری را سوراخ کرده بودند. پنج دکل بیسیم ارتش را که حدود 30 متر بودند، در آنجا احداث کرده بودند. برای 28 مرداد دستور داده بودند یک قراولخانه جلو پادگان درست کنند. من آن را خراب کردم و بعد قلعه را ثبت آثار ملی کردم تا دیگر کسی حق تعرض به آن را نداشته باشد.
اول رفتیم الگوهای قلعه را بررسی کردیم. خواستم تا قلوهسنگ را از رودخانه جمع کنند و در کامیون بریزند و پای قلعه ببرند. بالاخره با متری 120 تومان کارگاه کوچکی درست کردیم و خیالم راحت شد. از اینطرف و آنطرف پول میگرفتیم. خلاصه شبانهروز زحمت کشیدم تا قلعه آماده شد.
هشت سال. کار موزه مردمشناسی را آغاز کردیم اما مسأله عجیب این بود که قلعه پر از مار بود که مزاحم کارگران بودند. ما با سنگ و سم آنها را کشتیم. حالا که موزه مردمشناسی را میخواستیم راه بیندازیم، موشها آمدند که فرشها و جاجیمها را میخوردند. خیلی سخت بود. در این فضایی که کار میکردیم، بعضی از مهندسها، کارهای بدی میکردند. مثلاً ناودان سنگی قلعه را برمیداشتند و حلبی میگذاشتند. خلاصه کار آماده شد. منتظر بودم که از فرهنگ و هنر یکی بیاید و بگوید دستمریزاد تا اینکه یک روز صدقیانی به من زنگ زد.
رضا صدقیانی استاندار لرستان بود. گفت هوشنگ نهاوندی تماس گرفت که همسر محمدرضا پهلوی میخواهد به لرستان بیاید. شما چهکاری میتوانید بکنید. من گفتم نه پولی دارم و نه چیزی. یک قلعه داریم و یک بازدید. گفت بازدید نه اگر موزه شود، خوب است. گفت برنامهای است که اشیایی را بیاورند و موزه را درست کنند. گفتم اشیا چیست؟ گفت اشیای تاریخی لرستان بخصوص عصر مفرغ. البته من هم شرایطی آماده کرده بودم که موزه شکل بگیرد تا دیگر آن زندان نباشد. از آیدین آغداشلو مرد بزرگ و هنرمند خواهش کردم تا سرپرست طراحی داخلی موزه شود. نور و صدا و پوستر و حتی سیستم گرمایشی را آماده کردیم. به هر حال همسر پهلوی دوم آمد و افتتاح شد. آن روز که موزه افتتاح شد، روز تولد دیگر من بود و خوشبختانه دیگر زندان نشد.
بعد از من، دستکاریهایی شده است. اینها را تذکر بدهید که نباید به این قلعه، مگر با نظر شورای فنی دست زد. این قلعه رانش دارد که علل مختلفی دارد که دلیلش یکی خاکی بودن تپه جنوبی است که آن روزها هیچ مهندسی نتوانست مرا کمک کند.
میدانید که شاهنامه تنها شاهنامه فردوسی نبوده و هر منطقه یک شاهنامه داشته است. در لرستان نیز شاهنامه لکی بوده که مربوط به دوره شاه رستم عباسی است و در سال 970 نوشته شده است. او اولین لری بوده است که شاه میشود. داستانی هم دارد که وقتی شاه اسماعیل عباسی از بغداد آمد، به او نامهای نوشت که میخواهیم از لرستان عبور کنیم. شاه رستم با سران ایل مشورت کرد، جواب داد که نمیشود؛ اما شاه اسماعیل آمد، حمله کرد و گرفت.
اتابکان لرستان (لر کوچک). وقتی دستگیر شد او را نزد شاه اسماعیل بردند. او میگوید مگر من نگفتم ما مثل تو شیعه هستیم و میخواهیم از اینجا عبور کنیم. نقل است که با لهجه شیرین لری گفت ای شاه ما پشتمان به این کوه زده شد، نمیدانستیم که در این کوه پلنگ هم هست. دستور میدهد حکومت را به او بازگردانند. از آن تاریخ زبان محلی برقرار شد. حالا درباره تکلم به زبانهای محلی ایراد میگیرند. چه کسی گفته که کسی به لری، کردی، ترکی و… صحبت نکند. ما هم به لری صحبت میکنیم و هم به فارسی. الآن زبان اول خانواده ما در پاریس، لری است. کسی به ما نگفت لری صحبت نکنید.
دقیقاً، من یادم است که سال 1356 مرحوم جمالزاده نامهای برای من نوشت که قرار است یکی زبان شناسان فرنگی، اطلس گویشهای زبان فارسی بنویسد. نشد و بعد شنیدم که همین کار را برای افغانستان کرد. میدانید چرا میگویم؟ چون بعضی مواقع میشنوم که میگویند کسی حق ندارد به زبان مادری بخواند و بنویسد.
سنگ مزار پدر جمالزاده را در بروجرد من عوض کردم که در جلد دوم کتاب آثار باستانی و تاریخی لرستان تصویر آن چاپ شد.
بله، قبرستانی که او را دفن کردند به جمالیه مشهور شد که بعداً به شهرداری تبدیل شد.
این کتاب در گنجینه پدر من بود. این کتاب مانند شاهنامه فردوسی نیست، بلکه یک اثر بومی بود. جالب است بدانید در مدرسه یکی به نام خسرو خان والیزاده بود که وقتی آن را میخواند، من گریه میکردم.
این دو زبان مختلف است، به طوری که محققان میگویند زبان لری مربوط به دوره فارسی هخامنشی است و لکی پهلوی اشکانی است. وقتی عربها آمدند میگفتند زاگرس سرزمین غرب ایران است. البته من سال 1365 مقالهای در کیهان فرهنگی نوشتم که این جزو واژههای بومشناسی است. در نتیجه واژه زاگرس که زاگروتی بوده از دوره ماد، رواج داشته و توسط یونانیان «س» بر آخرش نهادند. در دوره اشکانیان، زاگرس تبدیل به پَهلَوْ یعنی پهلوانی میشود. در نتیجه در دوره اسلامی، واژه پهلوی را هم به فهلو تبدیل کردند. میتراییسم یکی از ادیان اشکانی است. همانی که غرب از آن ترسید اما از همینجا به غرب منتقل شد اما درباره لک؛ سندی را مرحوم محمدتقی دانشپژوه به من داد که یکی از شاعران لر در 710 هجری، در همدان، شعر پهلوی میگوید. در نتیجه لکی همان شعر پهلوی است.
اصلاً دلم نمیخواست بروم؛ اما سال 1375 دیگر رفتم. پسر و دخترم آنجا بود اما بدانید من به ایران وصلم. نشستهام در کتابخانهام و میخوانم و مینویسم. آخرین کتابم هم «شاعران در اندوه ایران» است که نشر توس منتشر کرد.
انشاءالله که خوب باشد. من که سیاسی نیستم.
