بالا رفتن به سمت پایگاه سجد در حال عادی هم کار آسانی نبود تا چه رسد در آن هوای شدیدا سرد و در صدای موشک ها و مین ها و گلوله هایی که از هر طرف می آمد. اما در هر حال، عزم و اراده و شوق پیروزی، همه ترس ها و خستگی ها را کنار می زد. یکی از نیروهای مهندسی توانست حفره ای در یکی از دیوار های پایگاه ایجاد کند و به محض اینکه از آنجا وارد پایگاه شدیم، درگیری با نظامیان صهیونیست آغاز شد.
همانطور که ایستاده بودیم به رفیقم «ابومحمد» نگاه کردم که رفته بود کمی دورتر از ما ایستاده بود. دیدم که اشکی روی گونه اش جاری شده و همزمان لبخندی هم روی لب دارد و غرق فکر، دارد منظره را تماشا می کند.
رفتم نزدیکش و گفتم: «چی شده ابومحمد؟ به چی فکر می کنی؟»
بدون اینکه صورتش را برگرداند گفت: «این منطقه را می شناسی؟ من از اینجا خاطره ای دارم که در حافظه ام حک شده و تا ابد هم فراموشش نمی کنم.»
جواب ابومحمد که چند سالی بود می شناختمش مشتاقم کرد که بدانم چه در ذهنش می گذرد. سریع گفتم: «خب آن چیزی که ممکن نیست فراموشش کنی چیست؟»
نفس عمیقی کشید گفت: «پیروزی ای که قیمت ندارد.»
دوباره راه افتادیم ولی در راه، این عبارتش مدام در ذهنم می چرخید تا رسیدیم به منزل آن دوستمان در روستای عرمتی در جنوب لبنان. کمی که جاگیر شدیم، رفتیم در ایوان منزل کنار هم نشستیم. آنجا دوباره رفتم پیش ابومحمد و گفت: «ابا محمد، بگو ببینم منظورت از پیروزی ای که قیمت ندارد چه بود؟»
لبخندی زد و گفت: «امروز چه روزی است؟»
گفتم: «امروز پانزدهم دسامبر است.»
گفت: «می دانی در چنین روزی چه واقعه ای رخ داده؟»
کمی تأمل کردم و گفتم: «راستش را بخواهی چیز خاصی به ذهنم نمی رسد.»
گفت: «پس گوش کن تا برایت بگویم.»
از اینجا به بعد داستان را از زبان ابومحمد تعریف می کنم:
رفیق، می دانی که من از چند سال قبل از آزادسازی جنوب لبنان در سال 2000، عضو مقاومت اسلامی بودم. قضیه ای که می خواهم بگویم برمی گردد به سال آخر قبل از آزادسازی، آن وقتی که در عملیات های مقاومت اسلامی در مناطق اشغالی جنوب فعال بودم. با اینکه در مأموریت های جهادی بسیاری مشارکت داشته ام ولی پایگاه سجد داستانش فرق دارد. قضیه این است که در سال 1999، مردان خدا عملیات های درخشان و کیفی زیادی در آن منطقه انجام داده بودند و من هر بار حسرت می خوردم که چرا من جزو آنها نبوده ام تا اینکه خدا خواست و آنچه آرزویم بود روزی ام شد.
در نوامبر 99، من مشغول فعالیت با برادران در بیروت بودم. مسئول نظامی منطقه جنوب با من تماس گرفت و گفت: «ببینم، آرزویت شهادت است؟» من هم سریع پاسخ دادم: «قطعا، معلوم است. اساسا روش من مبتنی است بر یا پیروزی یا شهادت.» مسئول نظامی منطقه جنوب گفت: «پس در فلان روز برو به فلان مکان تا ببینیم چقدر آماده شهادتی.»
خوب یادم است که آن تاریخی که معین کرده بود، شده بود همه فکر و ذکرم. حتی شب قبل از آن روز از ترس اینکه خواب بمانم و نتوانم به آنجا بروم اصلا نخوابیدم. به رغم همه مخاطرات امنیتی که در مسیر رسیدنمان به آن جای مشخص شده بود، من رفتن به آنجا را مأموریتی می دانستم که باید هر طور شده انجامش دهم.
بالاخره آن روز، از صبح خودم را به آن جا رساندم، با اینکه قرار ما موقع نماز ظهر در یک مسجد بود. ظهر رفتم به آن مسجد. نماز ظهر را به جماعت خواندم و بعد از اتمام نماز به گوشه ای از مسجد رفتم و منتظر نشستم. با اینکه شک داشتم که دعوتم به آنجا یک قرار واقعی است یا یک آزمایش، ولی تصمیم گرفتم کارم را خوب انجام دهم.
بعد از دو ساعت و نیم انتظار، شخصی به طرفم آمد و گفت: «منتظر کسی هستی؟»
با شک و امید گفتم : «بله، منتظر دوستم هستم که ظاهرا دیر کرده است.»
با لبخند گفت: «دوستت آمده است، دنبالم بیا.»
پشت سرش از مسجد بیرون آمدم و به سمت یک بنز سیاه رنگ که آنجا ایستاده بود رفتیم. من در صندلی عقب نشستم چون شخصی که تا همین الان هم نمی شناسمش در صندلی جلویی نشسته بودم. راه افتادیم. بعد از یک ربع، همان کسی که مرا از مسجد بیرون آورده بود و اسمش «ابو حمزه» بود گفت: یا چشمانت را [با چشم بند] ببند یا آنکه سرت را بیاور پایین بین زانوهایت. بدون اینکه ناراحت شوم پذیرفتم چون که کاملا قبول داشتم که ضرورت های امنیتی جایی که می خواهیم برویم از همه چیز مهم تر است. یک ربع دیگر هم به مسیرمان ادامه دادیم و بعدش ماشین ایستاد. صدای باز شدن درب پارکینگی را شنیدم. ماشین داخل شد و درب پارکینگ مجددا بسته شد. ابوحمزه خطاب به من گفت: «چشمت را باز کن. رسیدیم.»
از ماشین پیاده شدیم و وارد خانه شدیم. هجده روز در آن خانه بودم. بله هجده روز. در آن هجده روز دلیل حضورم در آنجا را نمی دانستم. وقتم را با قرائت قرآن می گذراندم. تا آنکه روز موعود رسید.
در آن روز، مردی با لباس نظامی داخل اتاق شد و از من خواست همراهش بروم. مرا به اتاق کوچکی برد که یک میز در آنجا قرار داشت. روی میز یک نقشه پهن کرد که در مرکز، تصویر یک پایگاه نظامی [صهیونیست ها] بود و بالایش نوشته شده بود «پایگاه سجد».
از چیزهایی که می شنیدم خوشحال بودم. فهمیدم که وقتش رسیده است. چیزهایی که می گفت فکرهای زیادی را در سرم می چرخاند. یادم می آید که به صورت متبحرانه ای مشخصات نظامی پایگاه سجد و اهمیت آن را توضیح داد. سپس گفت: «شب، به جای دیگری منتقل می شوی و آنجا شخصی، مأموریت مشخص تو را برایت توضیح می دهد. تو برای مشارکت در عملیات جدیدی در پایگاه سجد انتخاب شده ای. ولی زمان عملیات را بعدا به اطلاعت می رسانند.»
بعد از نماز مغرب و عشا، با ماشین کوچکی، به سمت جایی دیگر راه افتادیم و همان سناریو باز تکرار شد: چشم بسته و در گاراژ.
در این خانه ی دوم با مجموعه ای از رزمندگان مواجه شدم که هیچ کدامشان را نمی شناسم [و ما کسانی بودیم که قرار بود در پایگاه سجد عملیات کنیم]. به ما لباس های نظامی و سلاح داده شد و سپس به سالن کوچکی راهنمایی شدیم. در آنجا، مربی وارد شد و به تفصیل روی نقشه ای نظامی مأموریتمان را شرح داد: تصرف پایگاه سجد.









هنگام برگشتن به نقطه تجمع، فرمانده ای نظامی به اسم حاج محمود به استقبالمان آمد و خود او بود که ما را به منطقه امنی رساند و اینجا بود که عملیات به مرحله آخرش رسید.
چیزی که باعث خوشحالی بیشتر ما در آن روز عزیز شد این بود که اطلاع پیدا کردیم جوانان مقاومت درست در همان روز دست به عملیات گسترده و کیفی ای زده و همزمان با ما به بیست پایگاه در منطقه ی اشغالی جنوب لبنان حمله کرده اند.
دوست عزیز، حالا می فهمی معنی آن پیروزی ای که قیمت ندارد چیست؟
